۱۳۹۵ دی ۲۸, سه‌شنبه

Golconda

اولین بار که این اتفاق برام افتاد نشسته بودم توی اتوبوس و داشتم از کلاس زبان برمی‌گشتم خونه، مجله‌ی فیلم رو پام باز بود و داشتم ورقش می‌زدم که رسیدم به عکسی که از یکی از فیلم‌های سرگی پاراجانُف بود، یه مرد تنومند با سبیل سیاه کنار زنی نشسته بود و داشت از یه فنجون چایی می‌خورد. مرد از گوشه‌ی چشمش به زن نگاه کرد، یه قلپ چای خورد و فنجون رو گذاشت روی میز. وحشت‌زده از اینکه عکس برام تکون می‌خوره مجله رو بستم و از پنجره‌ی اتوبوس به آسمون فیروزه‌ای پاییز نگاه کردم و برگ‌های نقره‌ای سپیدارها که توی آفتاب برق می‌زدن. دوباره مجله رو باز کردم، خیلی با احتیاط به عکس نگاه کردم، باز هم مرد از گوشه ی چشمش به زن نگاه کرد و چای خورد. با قلبی که تاپ تاپ می‌زد تا خونه مجله رو بارها بستم و باز کردم و محو عکسی شدم که تکون می‌خورد. اگر تنها جعبه‌ی کوچیکی که قبل از رفتنم گذاشتم توی انباری هنوزم اونجا باشه اون مجله‌ی فیلم، جدا شده از بقیه مجله‌ها، هنوز هستش و مطمئنم هنوز اون عکس برام تکون می‌خوره. چی‌شد که یاد این افتادم؟ امروز اتفاقی چشمم خورد به نقاشی گُلکندای رنه مگریت. گُلکندا هم برای من تکون می‌خوره، مثل خیلی از تصویرهای دیگه‌ای که بعد از اون عکس دیدم و تکون خوردن. توی گٌلکندا مردهایی که توی آسمون معلق‌اند می‌شن قطره‌های آب، برق می‌زنن و می‌ریزن زمین، مثل یه بارون مدام. بعدن که بیشتر درباره‌اش خوندم دیدم گُلکُندا اسم یه شهر باستانی هست نزدیک حیدرآباد هند، پایتخت پادشاهی از روزهای دور، با معدن‌های الماس قدیمی‌‌ای که کوه نور و الماس امید ازشون پیدا شده. اسم گُلکندا رو دوست شاعر رنه مگریت روی نقاشی گذاشته و من نمیدونم چرا ، ولی من بارش الماس‌ها رو توش می‌بینم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر