The Story of a Small Green Sea Glass
وقتی نوجوون بودم یه لیست داشتم از کارهایی که دلم میخواد قبل مردن انجام بدم. یواشیواش که بزرگتر شدم و نمُردم و شوق زندگی بیشتر شد، لیست من بلند و بلندتر شد. اولیش دیدن یه درخت سکویا بود، هنوز بهش نرسیدم و هنوزم اول لیسته، ولی خیلیهاشون رو انجام دادم و تموم شدن. مثلاً سوار قطار شدم، خونهی تنهایی گرفتم. مدتها بود لیستم رو فراموش کرده بودم و چیزی نه ازش کم میشد نه بهش اضافه، تا اینکه امسال یه دونه دیگه تیک خورد؛ اقیانوس رو دیدم.
توی لیستم فرقی نداشت کدوم اقیانوس، ولی مرجان سعادتمند امسال هم اقیانوس اطلس رو دید، هم اقیانوس آرام. ساحلهای شن سفید، آبیهای فیروزهای، ماهیهای رنگی، بچههای کوچیکی که توی کلاس موجسواری مثل پرندههای کوچیک توی آب بالا و پایین میپریدن، دوتا پلیکان، یه دلفین.
خیلی عکس میگیرم و خیلی برمیگردم عکسها رو نگاه میکنم. وسط دیدن عکسهای آبی اقیانوس، یهو دستم خورد و تایملاین رفت به روزهای بوشهر؛ یه روز قشنگ که یادمه بارون و آفتاب بود و به قول مریض کوچیک بوشهریای که داشتم، دریا طلایی شده بود.
بوشهر اسمش توی لیست نبود، ولی زندگی توی یه شهر کنار دریا بود. زندگی توی بوشهر از هر چیزی که توی ذهنم بود بهتر بود. لذت بینظیر زندگی توی شهری که خیابونهاش به دریا منتهی میشن، که توی ترافیک خیلی کمش، با علیرضا استرس میگرفتیم که خورشید داره پایین میره و به قرارمون با غروب نمیرسیم. شهری که میشه توش قرارهای مرتبی داشت که بری بشینی و غروب رو روی آب تماشا کنی.
یه روزی توی تهران دودی، اون روزهایی که این پا و اون پا میکردم تا نظامپزشکیام رو بگیرم و ازش فرار کنم، فاطی اومده بود پیشم. از بوشهر برگشته بود، بهم یه تیکه شیشهی دریا داد، سبز بود و مات. گفت که چقدر بوشهر رو دوست داشته و چه شهر بینظیریه. انگار منتظر یه اشاره بودم. دو هفته بعد از گرفتن نظامپزشکیام با یه کریآن رفتم بوشهر. یه جورایی حس میکنم این تیکهی *sea glass* رو دریا دست فاطی داده بود تا برام بیاره.
دریا ماه بود، آدمهای کنار دریا ماه بودن و به یادشون اون تیکهی شیشه هزاران کیلومتر دورتر هنوز روی میزمه و دیدن عکسی از دریا، حتی این همه وقت بعد، یادم میاندازه که آبها هم آدم خودشون رو دارن و منم آدم اون دریا بودم.
نظرات
ارسال یک نظر