یکی این که آدمها رو ورای هرچیزی ببینم، ورای شغل، درآمد، ملیت. مامان و بابام همیشه با کارمند زیر دستشون خوب بودن، سرایدار مدرسهی مامان گاهی وقتی دلتنگ بود میومد خونمون و مامان براش گل گاوزبون دم میکرد و فال حافظ میگرفت، بابا هم همینطور بود، خیلی این خاطرهها رو ازشون دوست دارم و همیشه بهشون برمیگشتم. ولی الان فکر میکنم آیا مامان ته ذهنش با خانم ر برابر بود؟ بابا با آقای ط؟ صادقانه فکر نمیکنم درک این برابری آسون باشه، مگر اینکه هر دو دنیا رو زندگی کرده باشی. همیشه با دستیارهام خوب بودم، دوستم داشتن و منم خوشحال بودم که آدم خوبیام، ولی واقعا نبودم. ته ذهنم باز هم من دکتر بودم و اونا دستیار، چون وقتی ساناز میگفت مریضها با تو رفتارشون فرق میکنه و فقط به تو احترام میذارن نمیفهمیدم، میخندیدم و رد میشدم، درحالی که باید وایمیسادم و همدرد میشدم. یه حس عجیبیه وقتی جات عوض میشه، انگار یهو چراغها روشن میشه و حرفها معنی پیدا میکنن. حالا وقتی خوآن، مرد بیادبی که سه ساله خودش و خانوادهاش رو یا پذیرش کردم یا دستیاری، توی روزی که به طرز غیرمعمولی سرحاله ازم میپرسه اسمت چیه و آیا جدید اومدی حرف ساناز رو درک میکنم. میفهمم چطور بعضی شغلها برا خیلی آدمها نامرئیان، و برای خیلیهای دیگه حتی اگر مرئی باشی شبحی هستی که هیچ چیزش شبیه تو نیست.
Australian Ibis
۳ هفته قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر