هنوز چهرهی هیجانزدهی بابا با اون سبیل سیاهش یادم میاد که گلسنگ رو اولین بار برام تعریف کرد. معجزهی همزسیتی جلبکهای چند سلولی فتوسنتزکن با قارچ، از اولین چندسلولیهایی که آب خارج شدن، سنگ رو خاک کردن تا خزه بیاد و لایهی ضخیمتری بسازه و کمکم گیاههای دیگه بیان. بابا با انگشت اشارهاش که هنوزم همون شکلیه و ناخن تمیز و کوتاه داره و پوست خشک و یخزده، میکشه روی گلسنگ. بعدش من دست میکشم و انگشت کوچیکم اولین نشونههای امید روی زمین رو لمس میکنه. گلسنگ که منتظر میمونه و توی بدترین شرایط، روی هر سطحی و با کمترین بارون رشد میکنه و سبز میشه. سبز امید. آبی امید، نیلی امید، هزار رنگ امید.
من چرا انقدر امیدوارم؟
این بپر بپر کردن های کوچیک و ادای پرواز درآوردن از کجا میاد؟
پس چرا چند ساله انقدر سنگینم؟ مثل یه کیسه شن خیس، خیس از کورتیزول. اینجا که میرسه همیشه بغضم میگیره ولی گریه نمیاد، به قول همکارم چون heavily medicated ام. ولی کاش مثل خیلی خیلی بچگی بود، وقتی افسرده نبودم. مضطرب نبودم. زندگی میکردم بدون دارو.
بابا روی فسیل یه گیاه هم دست کشید. یه روز که سرد بود، از کوه بالا می رفتیم، توی یه مسیر صخرهای یهو خم شد و دست کشید روی قسمتی از یه استوانهی سنگی که از صخره بیرون زده بود. فسیل یه ساقهی ضخیم، که مثل یه پیچک سنگی از کنارمون بالا میرفت. من ذوقزده شدم که مگر از گیاهها هم فسیل هست و بابا شروع کرده بود به گفتن اینکه از برگشونم هست و از گلشون هم هست. فکر نمیکنم هیچ چیزی بیشتر از یاد دادن طبیعت به بچهات بتونه خاطرهات رو براش نگهداره. از کوه بالا میرفتیم و بابا برام میگفت که چطور ساقهی یه گیاه میتونه فسیل بشه و کنارمون پیچکهای سنگی از زیر صخرهها پیچ میخوردن و بالا میاومدن.
گلسنگ ریشه نداره، اگر شرایط خیلی نامساعد بشه، خودش رو خشک میکنه و تکهتکه پخش میشه توی باد.
به اون مسیر سنگی فکر میکنم و باد که گلسنگها رو روی ساقههای میلیونها سال مرده مینشونه تا با اولین بارون سبز بشن.
امید.