۱۴۰۳ آبان ۱۲, شنبه

Pioneer Species

هنوز چهره‌ی هیجان‌زده‌ی بابا با اون سبیل‌ سیاهش یادم‌ میاد که گل‌سنگ رو اولین بار برام تعریف کرد. معجزه‌ی همزسیتی جلبک‌های چند‌ سلولی‌ فتوسنتزکن با قارچ، از اولین چند‌سلولی‌هایی که آب خارج شدن، سنگ رو خاک کردن تا خزه بیاد و لایه‌ی ضخیم‌تری بسازه و کم‌کم گیاه‌های دیگه بیان. بابا با انگشت اشاره‌اش که هنوزم همون شکلیه و ناخن‌ تمیز و کوتاه داره و پوست خشک و یخ‌زده، می‌کشه روی گل‌سنگ. بعدش من دست می‌کشم و انگشت کوچیکم اولین نشونه‌های امید روی زمین رو لمس می‌کنه. گل‌سنگ که منتظر می‌مونه و توی بدترین شرایط، روی هر سطحی و با کمترین بارون رشد می‌کنه و سبز می‌شه. سبز امید. آبی امید، نیلی امید، هزار رنگ امید. 
من چرا انقدر امیدوارم؟
این بپر بپر کردن های کوچیک و ادای پرواز درآوردن از کجا میاد؟ 
پس چرا چند ساله انقدر سنگینم؟ مثل یه کیسه شن‌ خیس، خیس از کورتیزول. اینجا که می‌رسه همیشه بغضم‌ می‌گیره ولی گریه نمیاد، به قول همکارم چون heavily medicated ام. ولی کاش مثل خیلی خیلی بچگی بود، وقتی افسرده نبودم. مضطرب نبودم. زندگی می‌کردم بدون دارو.
بابا روی فسیل‌ یه گیاه هم دست کشید. یه روز که سرد بود، از کوه بالا می رفتیم، توی یه مسیر صخره‌ای یهو خم‌ شد و دست کشید روی قسمتی از یه استوانه‌ی سنگی که از صخره بیرون زده بود. فسیل یه ساقه‌ی ضخیم، که مثل یه پیچک سنگی از کنارمون بالا می‌رفت. من ذوق‌زده شدم که مگر از گیاه‌ها هم فسیل هست و بابا شروع کرده بود به گفتن اینکه از برگشونم هست و از گلشون هم هست. فکر نمی‌کنم هیچ چیزی بیشتر از یاد دادن طبیعت به بچه‌ات بتونه خاطره‌ات رو براش نگه‌داره. از کوه بالا می‌رفتیم و بابا برام می‌گفت که چطور ساقه‌ی یه گیاه می‌تونه فسیل بشه و کنارمون پیچک‌های سنگی از زیر صخره‌ها پیچ ‌می‌خوردن و بالا می‌اومدن.
گل‌سنگ ریشه نداره، اگر شرایط خیلی نامساعد بشه، خودش رو خشک می‌کنه و تکه‌تکه پخش میشه توی باد.
به اون مسیر سنگی فکر میکنم و باد که گل‌سنگ‌ها رو روی ساقه‌های میلیون‌ها سال مرده می‌نشونه تا با اولین بارون سبز بشن. 
امید.

۱۴۰۳ مهر ۱۸, چهارشنبه

۱۴۰۳ شهریور ۷, چهارشنبه

Come on, baby, the laugh's on me

اولین باری که آفتاب افتاد توی خونه‌ام یه حس عجیبی بود، انگار یه جریان گرم از شکمم بگذره. نشستم و یه کم ستون‌هایی از گَرد طلا که داشتن‌ تو هوا می‌رقصیدن رو نگاه کردم. چند روزی بود که سوزنم‌ گیر کرده بود روی "رقصیدن در تاریکی" بروس اسپرینگتین. برا خودم گذاشتمش و توی آفتاب رقصیدم. بعد از اون بارها به یاد اون روز وقتی آفتاب خوبی بوده باز هم این آهنگ پخش شده و مرجانی که هیچ وقت نمی‌رقصه، باهاش رقصیده. الان که اسمش رو به فارسی ترجمه کردم چون بلاگر انگلیسی رو وسط فارسی خوش نداره، متوجه کنایه‌ی قضیه شدم. رقصیدن در تاریکی وقتی آفتاب روت می‌افته.
اون روزا از دندونپزشکی که فقط یه دندون تک کاناله عصب کشی کرده بود، و دو تا دندون لق کشیده بود، که کار نداشت، خونه نداشت و فقط سواد تئوری داشت، رسیده بودم به یه آپارتمان که عصرها آفتاب می‌گرفت، کار داشتم با کلی مریض. مریضایی که دوستشون داشتم. زندگی خوب بود خلاصه. ولی قشنگی بروس اسپرینگتین اینه که همیشه در حال حرکته،
                     .A hungry heart that is born to run
                            .And I think I got the message




۱۴۰۲ دی ۱۳, چهارشنبه

The God Abandons Antony

یه آهنگی داره لئونارد کوهن، Alexandra Leaving،  درمورد اینه که الکساندرا روی شونه‌ی خدای عشق داره عشقش رو ترک می‌کنه. خواننده به عاشق میگه که با وقار با الکساندرا خداحافظی کن، مثل کسی که مدتهاست می‌دونسته، و مثل یک بزدل پشت دلیل و توضیح قایم نشو.
آهنگش ترانه‌ی عجیبی داره، خیلی شعرتر از بقیه‌ی ترانه‌های دیگه‌اش هست. یه کم که گشتم دیدم کل آهنگ براساس یه شعر قدیمیه، درمورد شبی که مارک آنتونی توی الکساندریا در محاصره‌ی اکتاوین هست و می‌دونه صبح، همه‌چیز براش تمومه، وقتی صدای جشن و موسیقی از دور میاد آنتونی می‌فهمه که خدای محافظش Dionysus، که خدای جشن و موسیقی هم هست داره ترکش می‌کنه.

آخرین بچه‌ی خونه داشت خونه رو ترک می‌کرد. می‌رفت اون ور کره‌ی زمین زندگی کنه و بابا تنهای تنها می‌شد و برای اولین بار از من پرسید بدون شما چیکار کنم. یه شب توی ویدیوکال گریه کرد. منم که با آمادگی احتمال گریه‌اش زنگ زده بودم، گریه کردم و نتونستم چیزی‌ بگم. 
هر روز به Alexandra Leaving گوش کردم و الان دیگه نمیتونم همزمان که به آنتونی فکر میکنم به بابام فکر نکنم که الکساندریاش رو باخته. 



۱۴۰۲ خرداد ۳, چهارشنبه

Just a combination of luck and the flickering little flame inside my heart

 يه پارک کنارمونه، امتداد مسیر رودخونه که پهن شده و شبیه یه دریاچه‌ی خیلی بزرگه. نشستم لب آب، اردک‌ها، غازها، مرغ‌دریایی‌ها کنارم می‌پلکن. غازها می‌چرن. مرغ‌دریایی‌ها می‌‌پرن به سر و کله‌ی هم و صدای کا کا کردنشون بلنده. اردک‌ها، اردک‌ها فقط کونشون پیداست، وارونه توی آب‌. هوا ابری و خنکه. ولی میشه با یه بلوز‌ شلوارک نخی و یه بارونی‌ نشست و نلرزید. یه پلیس با سگ پلیسش اومده لب آب. سگش ژرمن شپرد عظیمیه و هی خیز می‌ره برا دوتا غازی‌ که توی نزدیکی شنا می‌کنن و پسر پلیس عقب می‌کشدش. 

رفتم دست کشیدم به تنه‌ی یه درخت. پیرمردی که رد میشد، وایساد و زل زد بهم. دیروزم توی ایستگاه انگور می‌خوردم و  با خودم حرف می‌زدم که متوجه نگاه یکی شدم، وقتی حواسم به خودم جمع شد دیدم دستم رو به حالت "چی شد؟" افقی گرفتم تو هوا. داشتم به تنه‌ی درخت دست می‌کشیدم چون یه روز توی جنگل های مازندران، دستم رو کشیدم به تنه‌ی یه درخت که کاملا شبیه درخت امروز بود. دست کشیدم و با خودم فکر کردم می‌شه جایی انقدر خیس زندگی کنم؟

یه روز توی بندرعباس وقتی بیست ساله بودم، دلم خواسته بود کنار دریا زندگی کنم. وقتی برگشتم ایران رفتم و سه سال کنار دریا زندگی کردم. الان نوبت رودخونه هاست.و خزه و غازها و اردک‌ها.


۱۴۰۱ دی ۳۰, جمعه

شب‌های ساکت بوشهر صدای پمپ آب می‌داد، شب‌های اینجا صدای برف روب.

۱۴۰۱ دی ۲۴, شنبه

نارنیا

جمعه از کار اومدم خونه. افتان و لغزان توی برف. به مشت زخمی فرهاد فکر میکنم و به روزی که پریسا داشت می‌رفت امتحان بده و تا زانو توی برف می‌رفت. هر لحظه به کیان فکر می‌کنم و غمش ، میشه اشک شور و داغ روی صورتم. اومدم خونه و هق‌هق گریه می‌کردم. هیچ‌وقت انقدر شدید و بد گریه نکرده بودم. با آرام‌بخش خوابیدم. صبح رفتم کنار رودخونه راه برم. و آخ چه بهشتی. نشسته بودم روی یه نیمکت و داشتم مردم رو نگاه می‌کردم که توی مسیر پیاده‌روی اسکی می‌کردن و دیدم یه مسیر از بین فنس‌ زمین‌های کنار رودخونه بازه. جلوتر دیدم منطقه‌ی حفاظت‌شده است. وایساده بودم روبروی تابلوی ورودی و سه تا پرنده اومدن و نشستن روی تابلو‌ها. انگار می‌گفتن بیا تو، دم در واینسا.رفتم تو و بعد از سالها بوی باغ زمستونی بهم برگشت. چه بهشتی. چه بهشتی دیدم امروز. و چقدر حالم بهتره.