۱۳۹۴ مرداد ۱۲, دوشنبه

سال ها

 اولین مریض یه پیرزن هشتاد و سه ساله بود . یعنی جنگ جهانی دوم که شروع شده هفت ساله بوده . همه چیزش خوب و عالی بود . فقط  سه تا دندون نداشت و هوش و حواسش هم کامل سر جاش بود . یه دندونش شکسته بود و باید می کشیدش . با عروسش و دخترش اومده بود . به نظر یه خانواده ی خیلی خوشحال و گرم می اومدن . اسمش فلورا بود . وقتی از صندلی به سختی بلند شد درحالی که به عروس و دخترش تکیه کرده بود یه مدت وایساد . بهش که گفتم خوبی گفت آره . فقط آدم بهتره وقتی از جا بلند میشه یه کم وایسه و بلافاصله راه نیوفته .
مریض آخر اسمش سوشروتا بود . سوشروتا رو پدر علم جراحی میدونن . اسم یه پزشک قدیمی هست که حدود هزار سال پیش زندگی میکرده . خود مریضه ولی فقط هفت سال و نیمه بود . مثل جرقه اینور اونور می پرید . دکتر که داشت با مادرش حرف میزد یهو صدای قرقره کردن اومد . لیوان دهانشویه رو برداشته بود و قرقره می کرد . یهو اتاق ساکت شد و سرها برگشت طرفش .  تف کرد با آستینش دهنش رو پاک کرد و گفت مزه ی آدامس  میده و لبخند زد . قبل از اینکه بهش چیزی بگیم بلند شد و درحالی که میدوید بیرون گفت خدافظ .عمرن دیگه پام رو اینجا بذارم .