۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

They must be somewhere in the sunny afternoon

همه مون داریم دیوونه میشیم  . قشنگ امروز بعد از ظهر که توی آفتاب نشسته بودیم دم در بخش کودکان تا لیست فلان رو امضا کنیم به چشم دیدم . واقعن نمی فهمم چطور میشه انقدر فشار آورد به دانشجو و همچنان هم دانشجوی بیچاره تحمل کنه و صداش هم در نیاد . همزمان دارم به هشت تا درس فکر میکنم هر کدوم اگر یه مرجع هم داشته باشن کتابه حداقل پونصد صفحه است به همه ی اینا دانشگاه اومدن تا سه هفته قبل از امتحان رو هم اضافه کن و امتحان های داخلی که پشت سر هم گرفته میشه و کلی بدبختی دیگه . دوشنبه اومدم خونه . برق نبود و وسایلم رو آوردم روی زمین و زیر نور شمع برا امتحان فردام درس خوندم . وسط درس خوندن می زدم زیر گریه و بعد با  آستین اشکهام رو پاک میکردم . یه جا که خم بودم روی کتاب یه عنکبوت لنگ دراز اومد و اومد وروی کتاب باهام دماغ به دماغ شد . با چشمای خیس فقط نگاش کردم و  بعد آروم فوتش کردم . خودش تند تند از همون راهی که اومده بود برگشت به تاریکی . گریه ام رو بند آورد . روزی بود که اگر یه عنکبوت این شکلی میدیدم حمله ی عصبی بهم دست می داد از وحشت . این سالهایی که گذشت انقدر بهشون عادت کردم و کشتم و نجاتشون دادم که  الان با هم مثل آشناهای قدیمی هستیم .
  این همه سال تونستم حالا هم میتونم .

 Alice in wonderland - The Modernaires