۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

This is major Tom to ground control

گاهی همینطور که سرجام نشستم یا حتا سرم شلوغ هست و دارم یه کاری میکنم پرت میشم به یه زمان دیگه . همزمان که تو اتاق تاریک رادیولوژی ام پرت میشم توی خیابونی که توش کلاس زبان می رفتم . زمستون هست و درختای پارک روبرو بدون برگ و تاریک ان . همه چیز دقیق و واضح سر جاش هست ، ماشین ها ،  نورشون ،  آدمهایی که با لباس زمستونی دارن رد میشن . لوازم تحریر فروشی با نور زرد قشنگش . همزمان دارم فیلم ها رو هم میزنم توی مایعی که فیلم رو ظاهر میکنه و همزمن دارم زیر لب سی ثانیه رو میشمارم .

این روزها توی بخش کودکان ام . طبقه ی اجتماعی متوسط که بچه هاشون رو باید بیارن پیش ما تعدادشون جوابگوی این همه دانشجو نیست . باید بریم بچه پیدا کنیم . بهترین کار اینه که بریم یه مدرسه و بچه ها رو به صف کنیم و نامه بگیریم و بچه ها رو بیاریم رایگان درمان کنیم . می شه هم رفت این محله فقیرها که خیلی عجیب چپونده شدن بین محله های عادی یا حتا خیلی خوب . فاصله ی دانشگاه ما با یکی از این محله ها سه چهار دقیقه است . از خیابونهای پهن و پردرخت وآروم میری وارد جائی میشی که مردمش دارن کف خیابون زندگی می کنن و توی هم می لولن . یکی داره لباس میشوره و یکی ظرف . یکی توی هاون های سنگی که تو قدیما خونه ی همه مادربزرگ ها بود حبوبات می کوبه و بچه ها با لباس و بی لباس دنبال هم می دون  . تمیزترین چیزی که دیدم یه بز سفید بود که داشت پوست ذرت می جوید و گربه ای که رو پیشخون یه مغازه نشسته بود و خودشو لیس می زد . پریروز بچه ای رو که پیدا کردم خیلی تمیز بود . لباس سنتی مسلمون ها که شلوار و پیرهن بلند و جلیقه هست رو پوشیده بود و دوست داشتنی ترین قیافه ی دنیا رو داشت . بچه انگار  اشتباهی پرت شده بود تو این محله . بعضی بچه ها حتا زبون محلی رو نمی فهمن و به زبون استان بغلی حرف میزنن و باید خوش شانس باشیم که یکی بینمون زبانشون رو بلد باشه و بچه ی من حتا انگلیسی حرف میزد . روش که کار میکردم دیدم که چقدر بچه ها رو دوست دارم . دست و پای کوچیک ، قلبشون که تندتر میزنه و تند تر که نفس میزنن ، انگار هنوز تو شک ورود به دنیا باشن .

سه تا آهنگ میذارم اینجا . هر سه تاشون رو این چند وقت خیلی گوش کردم  .تمام شبهایی که تا دیروقت درس میخونم و همسایه ها خوابیدن و حالا نوبت من ئه که با یواشترین صدای لپتاپ سروصدای خودمو تولید کنم . اگه خواستین و یوتوب باز نمیشد بگید تا ایمیلشون کنم .
Feist- Inside and Out 
Nina Simone - Feeling Good
David Bowie- Space Oddity

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

what's the matter with you ? sing me something new

همزمان داره صدای سه تا تلویزیون از خونه ی همسایه ها میاد . صبح هم با سر و صداشون بیدار شدم.  یکشنبه صبح هست . یادم میاد خودمون صبح های جمعه چقدر توخونمون سرصدا بود . بابام صبح جمعه با شما رو از رادیو رو میگرفت و صداش رو تا ته بلند میکرد . کفش ها رو واکس میزد و مرتب میچید توی آفتاب و همیشه روتین صبح جمعه بود که ناخن های من و خواهر کوچیکم رو بچینه . این خاطره ی خیلی دوری هست . یادمه من ترجیح میدادم بابام ناخن هامو بچینه تا مامان . بابا حوصله میکرد و مثل مامان نبود که غذاش رو گاز باشه و حواسش به هزار جا .  خیالم راحت بود که بابا حواسش هست دردم نگیره . وظیفه ی دکتر بردنمون هم همیشه با بابا بود . یادمه بچه که بودم و میگرنم تازه شروع شده بود یه دکتر برام پنج تا آمپول تقویتی یا هرچی نوشته بود . شبها پیاده با بابا میرفتیم بزنم . هفت هشت سالم بود ولی میخواستم دست بابا رو بگیرم فقط دو تا انگشت و اشاره و وسطش رو میگرفتم . چون دستم کوچیک بود . با بابا راه میرفتیم و بهم یاد میداد که چطوری حواسم رو پرت کنم و از آمپول نترسم . هنوزم همون چیزایی که میگفت رو استفاده میکنم . مثلن اینکه بشمارم یا با بندهای انگشتم برا خودم ذکر بگم . دیشب تا نزدیکی های صبح خوابم نبرد و بعد از چند ساعت هم بیدار شدم . دوباره داره ترس و استرس امتحان ها شروع میشه و این بار اگه خدا بخواد دیگه آخرین باره . امتحان های پایانی سال آخره . این چند روز به خاطر تعطیلات تو خونه بودم و میگرن ریز ریز جوید من رو . وقتی تو دانشگاهم حواسم پرت میشه . وقتی تو خونه ام و نه میشه پای لپتاپ نشست نه چیزی خوند دیوونه ام میکنه . سعی میکنم غر نزنم ولی حس میکنم که رو مخ بقیه ام با این سردردهام . دلم میخواست  یه چیزی اینجا بنویسم و نمیخواستم غمگین باشه ولی انگار شد . بهتره همین جا بس کنم . ببخشید و خدافظ .