۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

من ربنا رو که میشنوم یاد سفره های افطار بچگی می افتم  . اونروز یکی ازم میپرسید که روزه میگیرم یا نه ، من نمی دونم اینا چرا اینطورین ولی روزی صد نفر این رو از من می پرسن و عجیب ترین چیز دنیا هم هست براشون که دینی داشته باشی و بهش عمل نکنی . یعنی یه جورایی وقتی که میگی نه دیگه بهت گوش نمی کنن که چی میگی انقدر که تعجب می کنن ، برا همین وقتی در ادامه گفتم که بچه بودم آره اما کم کم ایمانم رو از دست دادم انگار داشتم با خودم حرف میزدم . من چقدر گاهی حسرت بچگی رو میخورم وقتی هرچیزی یا درست بود یا غلط و هیچ چیزی اون وسط معلق نبود . چقدر گاهی حسرت آرامش همه ی آدم های دیندار رو میخورم یا همه ی آدم های بی دین رو . 

۱۳۹۳ تیر ۱۳, جمعه

چند شب پیش داشتم برمیگشتم خونه و بعد از سه سال بالاخره با سگ همسایه و همسایه ام تو کوچه روبرو شدم . همیشه دلم میخواست یه روز بشه من این سگه رو نه از پشت نرده ها که از نزدیک ببینم و نازش کنم . خم که شدم تا سرش رو ناز کنم روی دوتا پای عقبش نشست دهنش رو باز کرد و سرش رو بالا گرفت . همسایه ام گفت که معمولن اینجوری با غریبه ها برخورد نمیکنه احتمالن تو صاحب قبلیش رو به یادش میاری . صاحب قبلیش سپیده ای بوده که مستاجر همسایه ام بوده ، موهاش رو از ته میزده و هروقت دلش میخواسته کوله اش رو می انداخته روی کولش و ول میکرده میرفته و نمی گفته کی برمیگرده . من هیچ وقت سپیده رو ندیدم اما هردومون سه سال توی این کوچه زندگی کردیم . سپیده سه سال پیش رفته ولی همه ی کوچه می شناسنش و یادشون ئه و بعد در مقابل من هستم که هیچکدوم از همسایه ها حتا نمیدونن اسمم چیه . هیچوقت مهمونی پرسروصدا نگرفتم ، آدمهای عجیب غریب نیاوردم خونه و تنها دردسری که درست کردم احتمالن امروز عصر بوده که موقع برگشتن از دانشگاه وقتی داشتم از توی گوشیم شعر میخوندم رفتم توی در .
آدمایی مثل من رو احتمالن آدمها خیلی یادشون نمی مونه . اومدن و رفتنشون رو . یعنی هیچ خاطره ای چیزی ازم به جا نمی مونه هرچند به نظرم بهتره . مثلن توی یکی از تصمیم های ناگهانی ام یه سگ نخریدم که بعد از رفتنم بمونه روی دست صاحب خونه ام و تمام روز از پشت نرده ها مردم کوچه رو نگاه کنه .
ولی مطمئن نیستم .