۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه


البته که گریه بر هر درد بی‌درمان دوا نیست ، اما من برام جا نیفتاده این . وقتی ناراحتم انقدر گریه میکنم تا دیگه اشک نداشته باشم . جلو بقیه هم بلد نیستم گریه کنم ، وقتی تنهام بهترم . حالام که تنها زندگی میکنم . کلید میندازم تو در و میام تو و هق هق میزنم زیر گریه ، اشک ها میاد و جوی های سیاه به راه میوفته و اندک ریملی که میزنم تا مژه‌های نصف بور ، نصف قهوه ای یه دست بشن میریزه پایین . اونروز تو آینه نگاه میکردم دیدم دیگه نصفی بور نیستن ، یه  دست قهوه‌ای شدن ، که خبر خوبیه . کی خوشش میاد هی بهش بگن مژه هات جوریه که انگار تو یخبندون بودی . تازه دیدم موهام هم کلی نخ سفید بینشون پیدا شده ، که این دفعه خوشحال نشدم ، من فقط بیست و دو سالمه نامردا ، چه خبره . باری ، تو خونه خالی راه میرم و  گریه میکنم ، میرم حموم زیر دوش گریه میکنم ، میام بیرون موهام رو خشک میکنم گریه میکنم، بعد یه جا میگم خوب دیگه بسه ، اونوقته که اشک هام رو پاک میکنم و ساکت میشم  . الان داشتم با دوستم حرف میزدم ، تنها دوستی که اینجا دارم ، ناراحت بود و گفت فهمیدی چی شده ؟ گفتم نه ، سی ثانیه بعد من داشتم هق هق میکردم و اونم ساکت بود ، اتفاقی که افتاده بود خیلی بد نبود ، اما لج درآر بود ، بی انصافی و بی عدالتی و از این دری وری ها بود . اون احتمالن گریه هاشو کرده بود ، من که عزاداریم تموم شد براش یه جک گفتم ، چند شب پیش نصفه شب که داشتم درس میخوندم یادم اومده بود . داشتم خیار میخوردم و نمیدونم چی شد که خیاره از دستم ول شد تو لیوان چایی . نصفه شب قاه قاه برا خودم میخندیدم و احتمالن پیرزن همسایه بهم فحش میداد . جکه اینه : به یکی میگن یه میوه شیرین اسم ببر ، میگه خیار ، میگن خیار که شیرین نیست ، میگه پس تاحالا با چایی شیرین نخوردینش .