۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

امروز رفتم نشستم توی یه کافی شاپ همین نزدیکی خونه درس خوندم . یکشنبه بود ، نوه های همسایه ی سمت چپی اومده بودن و سر و صدا میکردن ، همسایه بالایی مهمون داشت ، همه خوشحال روز تعطیل داشتن ، من تنها تو خونه دور خودم میچرخیدم . دلم آفتاب میخواد ، هر روز ابری و تاریکه ، با همه ی عشقم به هوای ابری و بارون دلم برا آفتاب تنگ شده ، بعد از ظهر تا دیدم آفتاب درومد ، شال و کلاه کردم رفتم نشستم طبقه ی دوم این کافی شاپه . جای باحالی هست ، جاش سر یه چهارراه شلوغه  ، صندلی های راحت ، جای دنج ، بعد ولی توش یخچال بود از سرما ، قهوه اش سرد بود و یه آهنگ مزخرف رو تا حد کر شدن بلند کرده بودن . در اقدامی عجیب ، برا خودم عجیب ، روم شد به گارسونه بگم صدای آهنگ رو کم کنه ، رفت و واقعن صداش رو یواش کرد دستش درد نکنه . منم نشستم فصل آرام بخش ها رو خوندم ، هیچ وقت نشده بود بتونم یه جای غریبه انقد خوب درس بخونم ، اما جای دنجی بود ، هر از گاهی چهارراه رو میدیدم ، آفتاب که روی درختا افتاده بود و شاهین ها که توی آسمون پرواز میکردن و سایه شون می افتاد روی میز شیشه ای . شاهین ها یه مراسم قبل از غروب دارن ، خودم کشف کردم ، قبل از اینکه آفتاب بره همشون میان تو آخرین اشعه های آفتاب دور میزنن ،  به خودم گفتن شاهین ها که رفتن منم بساطم رو جمع میکنم میرم خونه ، یه جایی سرم رو بلند کردم دیدم آفتاب رفته ، شاهین ها هم نبودن دیگه تو آسمون ، کتابم رو بستم اومدم خونه . چه روز خوبی بود .