۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

قطار

شب داشتم پیاده برمیگشتم خونه همچین تو خیال خودم بودم داشتم سربالایی رو میومدم بالا ، یه ریل قطار موازی خیابون هست که خیلی از روش قطار رد میشه ، یه پیچ هم قبل از خیابون هست که هروقت قطار می‌رسه سرش سوت می‌زنه ، سوتش بیشتر به بوق کشتی شبیه هست ولی ، شانس آوردم از نزدیک خونه ی من رد نمی‌شه . آهنگ تو گوشم بود صدای بوق قطار رو نشنیدم . این خیابونی که میگم خیلی تاریکه یهو دیدم کلی پنجره ی روشن دارن از تو تاریکی رد می‌شن ، من تاحالا قطار رو تو تاریکی ندیده بودم ، خیلی قشنگ بود . همه ی کوپه هاش پر از مسافر بود ، بعضی ها هم اومده بودن دم پنجره و هوا میخوردن . وایسادم تا قطار رد شه  گمونم دراز ترین قطاری بود که دیده بودم ، هرچی رد میشد تموم نمی‌شد . نمی‌دونم چرا همچین چیزهایی منو خوشحال می‌کنه ، دیدن یه قطار دراز تو تاریکی شب که هرچی می‌ره تموم نمیشه ، من تاحالا سوار قطار نشدم ، آرزومه که سوار شم ، خوبه آدم یکی دو تا آرزوی دم دست داشته باشه ، یه وقت اگه بفهمم مثلن دارم تا هفته‌ی دیگه می‌میرم اگه آرزوم این باشه که سوار قطار شم می‌تونم بپرم تو اولین قطار و آرزوم رو بر‌آورده کنم ، ولی اگه مثلن آرزوم دیدن یه درخت سکویا باشه ممکنه ناکام بمیرم . یه چیز دیگه که از قطار تماشا‌ کنی دوست دارم اینه که وقتی داره با سرعت رد می‌شه مستقیم زل بزنم بهش ، بعد که قطار رد می‌شه هر دفعه سر گیجه میگیرم ، بعد تلو‌تلوخوران و خوشحال به راهم ادامه می‌دم .

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

امروز عید فطر بود اینجا ، اشتباهی رفتم باشگاه که تعطیل بود ، برام عجیب بود ، تمام مغازه هایی که مسلمونها صاحبشون هستن تعطیل بودن ، چقدر هم مغازه مال مسلمونها بوده و من نمیدونستم ، جالبه که مسیحی ها یا هندوها تو جشن هاشون شهر رو به این روز نمی اندازن ، شهر شده بود تو مایه های عصر جمعه ، یه جور خیلی دلگیر و بدی . مدت زیادی وایسادم زیر یه درخت بزرگ منتظر تاکسی ، همین طور که وایساده بودم یه چیزی دستم رو نیش زد و رگ های دور و برش باد کرد ، بعد بازوم رو نیش زد که کبود شد ، خلاصه ترسیده بودم  که زیر این درخت مرموز لعنتی بمیرم و یه ماشین هم رد نمیشد ، انقد وایسادم که باد دستم خوابید و فهمیدم پشه بوده ، پشه های اینجا خیلی گنده و خفن هستن ، از آشنایی تون خوشبختن ، بعدش اومدم خونه ، اول اومدم غمگین بشم و دلتنگ و این چیزا ، بعد جلوی خودمو گرفتم ، آدم وقتی که میتونه غمگین نباشه ، یعنی کوچکترین توانی داره که خودشو بکشه بیرون از غم باید سعی کنه جلو خودشو بگیره ، پس برا خودم بیلی هالیدی گذاشتم ، یه مدت همه جا اینو می‌نوشتن که وقتی دارین آهنگ گوش می‌کنید و موهای تنتون سیخ می‌شه یعنی چیزی که دارید گوش می‌دید محشره ، من که همیشه یه چیزی در گوشم می‌خونه هی اینو ‌می‌دیدم و هرچی فکر میکردم یادم نمی اومد کی موهام سیخ شده از گوش دادن به یه آهنگ ... تا شد سر بیلی هالیدی و اونروز که داشتم بهش گوش می‌دادم و مشق می‌نوشتم و دیدم موهای دستم از شادی گوش دادن بهش سیخ شده . درسته که بلوز بلوزه و غمگینه ، اما صدای بیلی هالیدی یه جور تلخ و شیرین خوبی هست که من هروقت بهش گوش میدم حالم خوب میشه ، خلاصه داشتم میگفتم ، عصری که برا خودم بیلی هالیدی گوش می‌دادم پسر همسایه اومد در خونه ، برام پلوی هندی آورده بود برا عید و ازم پرسید که عید رو جشن نمیگیرم ؟ نمیدونم چرا خنده ام گرفت ، گفتم نه  ( تو ذهنم یه جشن تنهایی مسخره اومد ) پسره تو دانشگاه ما پزشکی خونده ، همون جور که حرف میزد درباره درس و این چیزا ، میدیدم که با کنجکاوی به صدای بیلی هالیدی گوش میده ، شاید فکر میکرد دختره‌ی هیپستر ، بلوز هفتاد سال پیش گوش میده ، شایدم با خودش فکر میکرد چه آدم غم‌انگیز تنهایی هست این دیگه ، به هرحال من که عین خیالم نبود ، از اونجایی که خیلی خیالاتم قوی هست ، به نظرم وقتی بلوز گوش میکنم یه نور گرم زرد تو خونه پخش میشه ، جدی قلبم شاد و روشن میشه ، جهنم ضرر ، گاهی یه کمی اش هم برسه به آدم های کوچه که از پای پنجره رد میشن یا در خونه رو میزنن . 

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

خوشحالی


یک - یه شب تو خیابون عفیف‌آباد یه رنوی آبی کمرنگ توی ترافیک مونده بود ، من داشتم توی پیاده رو راه می‌رفتم ، ماشینه تمام شیشه‌هاش پایین بود و ازش صدای آهنگ ای یار جانی  میومد ، چند تا پسر هم توی ماشین بودن که به طرز جالبی‌ برای رنوهه زیادی بزرگ بودن و یه جورایی از پنجره‌های ماشین زده بودن بیرون ، همشون با صداهای نخراشیده داشتن با آهنگه همخونی میکردن ، تا هرچی تو ترافیک بودن صدای آواز خوندنشون میومد .
دو - خاله‌ی بزرگم بچه هاش با ما خیلی اختلاف سنی دارن ، کوچکترین پسرخاله‌ام شونزده سال از من بزرگتره ، خونه‌شون هرچند خیلی خوب بود و همه مهربون بودن ، اما برای یه بچه خیلی حوصله سربر بود ، پسرخاله کوچیکه برای اینکه سر من رو گرم کنه ، منو می‌برد تو حیاط  و توپ دو‌ پوسته ی پلاستیکی‌اش رو شوت میکرد هوا ، توپه میرفت هوا و میشد یه نقطه و دوباره میومد پایین ، برای بچه‌ی سه چهار ساله‌ای که من بودم این خود جادوگری بود ، پسرخاله‌ام تا هروقت که من از نگاه کردن به آسمون خسته می‌شدم توپش رو شوت میکرد هوا . 
سه - اهواز که بودم یه غذای عجیب یاد گرفتم ، بختیاری‌ها ، حدقل اونایی که من می‌شناختم بهش میگفتن شوربا دوغ . آش دوغ نبود ، شیربرنجی بود که به جای شیر بهش دوغ بزنی و به جای شکر ، نمک ، من بهش می‌گفتم دوغ برنج بر وزن شیربرنج ، برای کسی مثل من که عاشق غذاهای ترش‌ه این خود بهشت هست .