۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه


دو شبه تب دارم ، حال ندارم ، ظرفها کثیف ان ، سردمه با اجازتون ، با اینکه هوا بهاری رو به گرمه ، یهو هم سرد میشه مثل آبان . اصلن این شد که ما سرما خوردیم . صبح بیدار منتظر نشسته بودم که داروخونه باز بشه ، یه کم هم بیشتر صبر کردم تا سوپر هم باز شه ، رفتم نون و شیر و آب پرتقال خریدم و دارو . اگه خونه بودم ، عمرن با این حال پا از خونه بیرون میذاشتم ، ولی تازه برگشتم  خونه و آشغالا رو هم بردم گذاشتم بیرون . بدجوری گلوم باد کرده ، حال اون وقتی رو دارم که اریون گرفته بودم ، الان دارم فکر میکنم چه وحشتناک بچه ها انقد مریض میشن ، من بچه ام مریض شه همون جا سکته میکنم میمرم ... دلم برا مامانم تنگ شده اریون که گرفتم گمونم هفت هشت سالم بود ، دو تا آمپول زدم ، برگشتن از مطب دکتر بغلم کرد تا خونه ، حتمن سنگین بودم ... صبح آخرین قسمت بیگ بنگ رو دیدم و گوله گوله اشک ریختم ، این تموم شد رفتم سر یه کلیپ کرت کوبین و گریه کردم ، بعد اتفاقی سر از ویکیپدیای یوری گاگارین در آوردم برا اونم گریه کردم  ، بعد برا آملیا ارهارت که امروز تولدشه ، برا اون خیلی گریه نکردم برا اینکه  آدمی هست اونقدر قوی و گنده که مسخره است براش گریه کردن ، خودش میدونسته احتمالن زنده برنمیگرده ، فقط یه جای این مقاله میگه  تال ، سلندر ، بلاند اند بریو آملیا ارهارت ، من هق هق  همراهی کردم ، انگار داشتم به نوحه اش گوش میدادم ، بعد با گشنگی ، با ظرفای  کثیف ، با دیدن کله ی براق و قهوه ای سگ همسایه تو آفتاب ، با دیدن سبزی فروش و زن همسایه هم گریه کردم ، به خاطر اینکه من تو خونه ی تاریک سرد بودم و اونا  بیرون بودن و تو آفتاب  . جالبه غمگین نیستم یعنی حس نمیکنم ، حال داشته باشم آواز هم میخونم، فقط اشکم به راهه ، قلبم رقیق شده  زرتی اشکم در میاد . بعد من  همش گشنمه ، با این گلوم که آب رو هم به زور قورت میدم هوس لوبیا پلو با  ته دیگ ، ماکارونی با ته دیگ ، کله پاچه ، همبرگر ، همه چی میکنم ، بعد چی میخورم ؟ تخمرغ آبپز ، فقط خدا رو شکر که دوست دارم ، ظهر تلو تلو خوران رفتم دو تا گذاشتم بپزه ، بعد مثل مست ها رو مبل خوابم برد ، آب که جوش اومد ، صدای تق تقشون درومد و از خواب پریدم ، این صداهه برام قشنگ ترین صدای دنیا بود ، هی ... ما میپزیم تا ده دیقه دیگه ، صبر داشته باش . بعد که رفتم درشون بیارم تو آشپزخونه ی تاریک به شکل سفید بیضی شون نگاه کردم و کیف کردم ، بخار داغ خوبی هم ازشون بلند میشد ، با قدردانی خوردمشون و برگشتم تو تخت ، تا یکی دیگه رو پیدا کنم بشینم براش گریه کنم .

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه




بارون گرفت ، خیلی شدید و تند ، برق رفت و خونه تاریک شد ، تنها چیزی که روشن موند شعله‌ی زیر قابلمه‌ی ماکارونی بود که داشت دم می‌کشید .
...
بارون بند اومده ، یکی داره از تو کوچه رد میشه و با ریتم شادی سوت میزنه .