۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

اسمش بانتی هست ، چهار سالشه و به نظر میاد که کمتر از چهار سال سنش باشه ، کله اش گرده ، پوستش تیره و موهاش مشکی ، چشماش درشته و سیاه ، به نظرم بانتی اسم قشنگی هست ، اگه یه کارخونه ی آبنبات داشتم اسمشو میذاشتم بانتی . بانتی عصرها سوار سه چرخه‌ی صورتی پلاستیکیش میشه و جلوی خونه دور میزنه ، من امتحان داشتم ، تمام دو ماه قبل ، هر روز از صبح مینشستم پشت میزم ، در چوبی رو باز می‌گذاشتم و در آهنی مشبک رو می‌بستم و شروع می‌کردم به درس خوندن . در که باز بود می‌تونستم کلی بانتی ببینم ، بانتی صبحا میومد با مامانش بالای پله ها وایمیساد و با برادر بزرگ و باباش خداحافظی میکرد ، برمیگشتن تو خونه و بانتی باز می‌خوابید ، ساعت حدود های ده صدای گریه و زاریش بلند میشد ، دیگه میدونستم که بانتی داره حموم میکنه ، مثه بچه گربه از آب بدش میاد ، بعد دیگه باز صدایی ازش در نمیومد تا عصر ، منم می‌نشستم به درس خوندن . سمت چپ ام پنجره بود ، چهارتا گلدون دارم پشت پنجره ، یکیشون پر از شته شده بود ، نمی‌دونستم باید چیکارش کنم هر روز می‌بردم می‌شستمش تا شته ها برن ، گاهی وسط درس خوندن سرم رو می‌کردم بالا و می‌دیدم که ساقه هاش باز پر از شته شده ، می‌پریدم می‌بردمش بیرون و می‌گرفتمش زیر شیر آب .
بعد ازظهرها بانتی میومد سه‌چرخه‌سواری ، گاهی که گلدون‌شویی من با سه‌چرخه‌سواری بانتی برخورد میکرد و بانتی من رو میدید بهش شکلات می‌دادم ، یه روز ظهر داشتم با شکوفه حرف می‌زدم ، شکوفه داشت بهم میگفت که از خونه اش نمی‌خواد بلند شه ، خونه ای رو که قرار بود خالی کنه تا من برم به جاش و من رفته بودم برای اجاره ش چونه زده بودم و بیعانه اش رو هم گذشته بودم رو، روز قبل از امتحان آناتومی بود ، من ماتم برده بود ، بانتی اومد جلوم وایساد ، درواقع خونه ها اینجا به هم چسبیده و من رو به خونه ی بانتی اینا ماتم برده بود ، بانتی دستشو دراز کرد تا شکلاتش رو بگیره و من حواسم نبود ، داشتم همزمان به کلی چیز فکر می‌کردم ، مادر بزرگ بانتی که تازگی اومده پیششون دستش رو کشید و بردش ، من حواسم جمع شد ، پریدم سمت یخچال و شکلات ها رو در آوردم ، بانتی باز اومده بود وایساده بود منتظر ، مادربزرگش زودتر از من رسید زد توی صورتش و دستش رو کشید و بردش . من بازم ماتم برد ، از کار مادربزرگ بانتی... و از خودم خجالت کشیدم ، از این که چرا هر بار به بچه شکلات داده بودم تا اینجوری عادت کنه ، از خودم بدم اومد که انقدر به شکوفه اعتماد کرده بودم و وقت عوض کردن خونه گذشته بود و شکوفه رفته بود با قیمتی که من با صاحبخونه به توافق رسیده بودم قرارداد جدید نوشته بود ، از اینکه پول نداشتم تا برم هر خونه ای رو که می‌خوام رو بگیرم ...
یه روز به ذهنم رسد به گلدونم اسپری سوسک‌کش بزنم ، شته ها رفتن ، گلدون‌شویی های من هم تموم شد ، حواسم هم هست وقت سه‌چرخه‌سواری بانتی سر و کله ام بیرون خونه پیدا نشه ... همش همین ، امتحان هم ندارم دیگه ، صبح ها زود بیدار نمی‌شم و در خونه رو هم باز نمی‌ذارم ، اینه که بیشتر فعل ها ماضی بودن و الان دیگه نیستن ، من و شکلات‌ها و گلدونم و بانتی ومادربزرگش و حتا شکوفه سرجاهامون هستیم ، فقط شته‌ها رفتن اینجور که حساب میکنم ، بی استعاره .