۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

حتا به یه جمله ی با معنی هم در تمام روز فکر نمیکنم ، وقت ناهار تو پارک جلو دانشگاه میشینم و با خودم میگم که از فردا ناهار میارم ، با خودم میگم یادم باشه برا اینم ناهار بیارم و به خودم توله سگ سیاهی رو نشون میدم که هر روز میشینه جلوم و ناهار نخوردن منو نگاه میکنه .
عصر میام خونه و میبینم گلدونم پژمرده شده ، میبرمش میگیرمش زیر شیر آب و میدوم و در حالی که برگاش به طرز وحشیانه ای تکون میخوره و آب از تهش شر شر میریزه میذارمش سر جاش .
یه نگاه میکنم بهش ، چهار تا از گلهاش کنده شده و طی پروسه ی آب دادن احمقانه ی من افتاده ... ولی خوشحاله . خوشحاله که من اینجوری میبرمش هوا خوری ، از برگاش معلومه .
منم خوشحالم .
الکی .