۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

آفتاب بعد از ظهر پاییز رو هر چیزی که بیفته قشنگه . مثلن دیروز آفتاب افتاده بود روی کفش های کپه شده دم در و می شد همه ی بعدازظهر بهشون زل زد .
حالا به این فکر کنید که ساعت چهار که من برمیگردم خونه ، یه دیر ، صومعه یا هرچی هست که یه مجسمه ی کوچیک مریم مقدس رو سردرش داره و هروقت وسط بدو بدوی رفتن خونه و به ناهار رسیدن چشمم بهش میفته و به سایه اش که روی دیوار پشت سرش کش اومده تا چند ثانیه مبهوتش میشم . مریم مقدس یه پروژکتور هم پایین پاش داره که میخواستم تو این مجال بگم که به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره ، وقتی آفتاب این ساعت هست که همچین چیز قشنگی رو روشن کنه .

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

صبح نشسته بودم تو یه کافه ، بارون میومد ، قهوه میخوردم و شیرینی عجیبی که کوفته ی برنجی بود پخته شده تو شیره ی شکر ، بیرون از کافه ، یه بیمارستان بود ،عظیم ، با نمای سنگی کهنه و گنبد هایی مثل تاج محل .
آدم ها عجیب، دنیا عجیب .چتر ندارن بیشترشون یا بارونی ، اما یهو میبینی یکی با کلاه ایمنی راه میره که سرش خیس نشه . وقتی داشتم میومدم بیرون مردی پشت یکی از میزها نشسته بود که عینک غواصی به چشمش زده بود .
دارم زیر این حجم سورئال له میشم .