۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

پـِر

پارسال تقريبا همچين موقعي داشتم ازمسافرت به جايي برميگشتم . فكر مي‌كردم غمگينم ولي بهم مي‌گفتن دليلي براي غمگين بودن نيست. پس پيش خودم مي‌گفتم حتما عصبانيم يا شايدم از اين احساس هاي شكست خوردگي و اينا دارم . هرچي بود به جاده كه خشك بود نگاه مي‌كردم و اشك تو چشمام پِر مي خورد . مي تونستم به جاي پِر خوردن بگم اشك تو چشمام حلقه مي زد ولي اين چيزيه كه مامانم مي گه ، منم مي گم ، مهم نيست حتي اگر نمي دونستيد بايد حدس زده باشيد كه پِر خوردن يعني چرخيدن .
امسال هم دوباره از همچين سفري برگشتم . دوتا آرامبخش خورده بودم و خواب بودم . نه به اين خاطر كه زندگي بدتر شده بود اونقدر كه بايد با آرامبخش گذروندش، براي اين كه من تو سفر خوابم نمي بره ، از اهواز هم كه با "سين" بر مي گشتم بليط ها با توجه به سليقه‌ي موسيقيايي راننده خريده مي شد چون تا صبح ممكن بود مجبور باشم اونقدر صداي هايده رو گوش بدم كه ازش متنفر شم . كشف بزرگم يه اتوبوس بود كه مرغ سحر و اين چيزا مي ذاشت . همش هم روي يه سي‌دي بود ، از مرضيه شروع مي شد و وقت طلوع مي رسيد به فريدون فروغي و تموم مي شد . از طلوع عكس مي گرفتم و منتظر مي شدم كه ديگه برسيم . مثه اين پست از طلوع ها هم با موبايل عكس‌هاي بي كيفيت مي‌گيرم و جمع مي‌كنم .
امسال همش خواب بودم . نفهميدم راننده اصلا چي گوش داد . غمگين نبودم . عصباني يا هرچي . چيزي كه پارسال نداشتنش اونقدرغمگينم كرده بود رو امسال خودم پس داده بودم . اصلا شايد بايد خوشحال هم بودم . نمي دونم چم بود . حالم از جاده به هم مي‌خورد . هي بيابون ، ديوارهاي شكسته ،‌ كوه‌هاي كم ارتفاع نيم دايره . جاهايي هم كه بيدار مي‌شدم چشمام رو بسته نگه مي‌داشتم كه دوباره خوابم ببره . يه بار از خواب بيدار شدم ، چشمم افتاد به كلي كوه نوك تيز . با صخره و بساط . خواب آلود بودم و چشمام دوباره روي هم افتاد . باز كه بيدار شدم يه روستا ديدم با مزرعه هاي سبز ذرت ، كلم و كاهو . يه رودخونه داشت با آب سبز- آبي ، هوا يهو خنك و خيس شده بود . اصلا تاحالا همچين روستاييي رو تو اين جاده نديده بودم ، كوه هاي صخره اي چند ساعت قبل هم يادم اومد و اشك تو چشمام پِر خورد .

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

مي‌پيچيم تو كوچه ، كوچه تاريكه ، يكي داره تو تاريكي مي دوئه ، يه موجوديه شبيه چاردست . هرچي نگاه مي كنم نمي تونم بفهمم چيه . وايميسيم در خونه ، پياده مي‌شم در پاركينگ رو باز كنم . مجبورم يه دستي در رو باز كنم چون دارم بستني قيفي مي خورم . هموني كه شبيه چاردست هست مي رسه بهم . پسر دوازده ساله‌ي همسايه است كه داداش هشت ساله اش رو كول كرده و مي دوئن . وقتي از كنار من كه با بستني قيفي و نيش باز خشكم زده مي گذرن مي خندن . بهشون مي گم بدوئين بدوئين كه تابستون تموم شد ، بعدم بستنيمو يه ليس مي‌زنم .

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

كاش مي شد اصلا حرف نزنم

بچه كه بودم بچه‌هاي بزرگتر بهم ميگفتن گيگيلي . برا اين بهم مي‌گفتن گيگيلي كه حواس‌پرت و گيج بودم . من بدم ميومد . هرچي به خودم نگاه مي‌كردم شباهتي با گيگيلي نمي‌ديدم . دلم مي خواست تيز و زبر و رنگ باشم . سعي ام رو هم كردم . بعد بزرگ شدم و رفتم دانشگاه ، رفتم خوابگاه ، دو هفته بعد از شروع كلاس ها ، يه روز عصر هم اتاقي ام محكم زد پشتم و بهم گفت : چطوري گيگيلي؟
راست راستي دنيا برام همونجا ايستاد . هي به خودم گفتم خب آخه چرا ؟ چه گيج بازيي درآوردم تازگي؟ هيچي به ذهنم نرسيد .
آخرش به اين نتيجه رسيدم كه من اينم ديگه ، گيجم . بچه كه بودم چيزهاي ديگه‌اي هم بهم مي گفتن . مثلا اين كه مغرورم يا آب‌ زيركاهم .
جدي دلم مي شكست . گمونم برااين بهم مي گفتن اينارو كه كاري به كار كسي نداشتم . همه‌ي وقتم رو كتاب مي خوندم . فقط افسانه . برا خودم متخصص بودم . يوناني ، شرقي ، غربي . عمه ي كوچيكم كتاب‌دار بود . عصرها بعد از مدرسه مي رفتم پيشش . الان جز يه مشت چيزهاي تيكه تيكه و محو از كتاب‌ها چيزي يادم نمياد .
هنوزم گيج و هپروتي و گيگيلي ام .راضي ام ديگه . عادت كرده ام كه در مورد مردم قضاوت نكنم و نظري درموردشون نداشته باشم . خيلي كم به آدم ها فكر مي كنم . اگر فكر كنم به چيزهاي خوبشون فكر مي كنم . سعي مي كنم حواسم باشه كه با حرف هام دل مردم رو نشكنم . البته خيلي سعي مي كنم ، يه جور مريضي هست ديگه . قانون‌ هاي ديگه اي هم دارم . زندگيم سخته در كل .
دلم مي‌خواست مي‌تونستم حرف نزنم . قديس كه نيستم . ملت رو مي‌رنجونم از خودم به هر حال . مي‌دونيد بچه كه بودم دوست داشتم به جاي گيگيلي چي صدام كنند؟ دلم مي‌خواست ژولي پولي باشم . شخصيت مورد علاقه‌ام بود . الان كه بهش فكر مي‌كنم مي‌گم شايد بخاطر اين بود كه حرف نمي‌زد ، فقط ازش صداي زنگوله درمي‌اومد .

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

توي دندونپزشكي ام . دوساعت و نيم منتظر بودم تا نوبتم شده . دو ساعت و نيم خيلي كشداري بود . منشي دكتر توي وقت دادن اشتباه كرده بود . الان دكتر داره از زير ماسكش غر مي زنه و با دندونم ور مي ره . همه ي دندونپزشك ها غر مي زنند ، من بهشون گوش نمي كنم . من دارم پشت سرش رو نگاه مي كنم . پشت سرش پنجره هاي گنده است ، كوه ها پيدان و آسمون و ابرها . رصدخونه هم پيداست كه روي يه تپه است . فكرشم نمي كردم همچين منظره اي داشته باشن پنجره هاي اينجا . دكتر كه دستاش خوني مي شن و دستيارش رو صدا مي زنه ، من شروع مي كنم به شكل ابرها فكر مي كنم . دائم تغيير مي كنن . شكل هيچي اند . دكتر و دستيارش دارن بالاي سرم چا چا مي رقصند ، تخيلم كار نمي كنه . شكل ابرها عوض مي شه . از شكل يه هيچي به شكل يه هيچي ديگه .
كارم بالاخره تموم مي شه ، دكتر دست هاش رو با افتخار بالا مي گيره . بلند مي شم ، دهنم رو مي شورم ، پيش بندم رو مي كنم و مي اندازم تو سطل .
تا ميام بيرون غروب شده ، تو ايستگاه ‌صبر مي كنم تا اتوبوس بياد . سوار مي شم . وايميسم وسط اتوبوس ، يه بار مرور مي كنم كه دارم برمي گردم و بعد از ظهره و مي شينم سمتي كه آفتاب نيست .
درِ خونه همسايه ي جديد رو مي بينم . خانم همسايه و دوتا بچه ي كوچيكش رو . باهاش حرف مي زنم .
ميام خونه . تو آينه به خودم نگاه مي كنم . لبهام هنوز بي حسه . دهنم كجه . مي خندم كج تر مي شه . فكر مي كنم كه چقدر به خانم همسايه لبخند زدم . يادم مي افته كه به جاي اين كه به خودش نگاه كنم هم طبق معمول چشمام مي پيچيد رو بچه ها .
خجالت مي كشم .