۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

استاد تو كلاس داره درباره ي عجيب بودن زبون هاي ديگه ميگه . بخصوص زبون هايي كه از دنياي امروز جدا هستند . مثلا مي گه مردمي كه توي جنگل هاي آمازون زندگي مي كنند بجز گذشته و آينده و حال ،‌ فعلي دارند كه بين گذشته و حال هست . چيزي كه ما اصلا نمي تونيم تصورش رو هم بكنيم .
عصر با بچه ها داريم در موردش حرف مي زنيم . من مي گم كه مي تونم تصور كنم كه كِي از اين فعل عجيبشون استفاده مي كنند . مثلا وقتي كه خاطره اي توي ذهن هست از روزي دور، كه همه چيز توش محو و نامشخص هست و در هم ، اما تصويري ، بويي ، صدايي واضح و كامل اون وسط مونده .
بعد مي تونيم بگيم : من روزهايي داشرم (داشتم /دارم) كه از ياد بردمشون ، اما گاهي ، چيزايي ازشون به يادم مياد كه زندگيم رو زير و رو مي كنند.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

خواب شب ها به سراغم نمياد ، شب ها به زور مي خوابم . خواب روزها به سراغم مياد. وقت هايي كه توي خيابونم ، توي تاكسي ام ، توي دندونپزشكي ام به سراغم مياد .
اونقدر كه دلم مي خواد سرمو بذارم رو شونه ي بغل دستي ام و بخوابم . دست و پام بي حس مي شه ، پلك هام سنگين مي شه و روي هم مي افته و فكر مي كنم الانه كه همين جا بخوابم .
امروز توي دندونپزشكي يه زن جوون با بچه اش روبروم نشسته بود . دختره دوازده سيزده ساله بود ، خيلي خوشگل بود . چشماش سبز بود . مادره هم خوشگل بود . ازم دور بودن ولي مي شد فهميد كه دارن باهم بحث مي كنند . اونقدر قشنگ بودن كه نمي تونستنم چشم ازشون بردارم . دختره ظريف بود و نيم رخش شبيه فرشته هاي تو سقف كليساها بود ، مادره سرش توي يه كتاب بود و درست نمي ديدمش .
يه جايي مادره صاف نشست و روشو كرد سمت من ، تند تند يه چيزي گفت ، انگار كه داره ميگه ديگه كلافه شدم ، لطفا دهنتو ببند . بچه چشم هاي سبزشو گشاد كرد و باز حرف زد ، مادره ساكت نگاش كرد ، دهنشو باز كرد ، صداشو نمي شنيدم ولي با لب هاش گفت : كثافت .
هر دو ساكت شدند .
من خوابم گرفت .

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

وال اي

اين ميني لودرهاي كوچيكي كه تو خيابون ها چاله مي كنند و خاك رو جمع مي كنند و مي ذارن رو سرشون و تند و تند اينور اونور مي رن ، قلب منو به درد ميارن.