۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

حالا ته ریش رو بگیم یه چیزی ، ولی من هیچ وقت فلسفه ی ته سبیل کریم باقری رو نفهمیدم.

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

دیروز یه درخت خرمالو دیدیم ، برگاش همه سبز و پهن ، خرمالوهاش گنده ... اندازه ی کله ی این بچه گربه ها که رو دیوار می دوند .
بعد بگو کجا ... تو محوطه ی بیمارستان ، وسط اوون همه مریضی های عجیب غریب ، بیخ گوش پارکینگ با اون همه دود .
ببین بقیه چطور زندگی می کنن ، اونوقت خودتو هم ببین ...
نویسنده در ادامه نگاه شماتت باری به درخت خرمالوی حیاط می اندازه که برگ هاش زرد شده و خرمالوهای قد گردو ش داره خوراک گنجشک ها می شه.

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

مدتی هست خیلی بد می خوابم . خوابم نمی بره . توی خواب کابوس می بینم و وقتی بیدار می شم خسته ام.
با این توضیح امروز ظهر که به یه خواب عمیق بی کابوس فرو رفته بودم ، با صدای خیلی بلندی از خواب پریدم .
همسایه بود . ظهر ها سرو صدای ساختمون سازیش میاد اما این بار صدا خیلی بلند بود.
داره یه اتاقک روی پشت بومشون می سازه ، که دورتا دورش شیشه است . قبلش هم یه طبقه ی دیگه روی پشت بوم قبلیه ساخته و کم کم خونشون داره شبیه خونه ی ویزلی ها توی هری پاتر می شه که طبقه های مختلف، کج و ناموزون و با جادو، روی هم بند شده بودند .
سعی کردم دوباره بخوابم اما نتونستم . صدای فرز می اومد . بعد با پتک روی یه صفحه ی آهنی می کوبیدند . برای چند ثانیه سکوت می شد و سکوت با صدای بلبلی که توی حیاطشون آواز می خوند شکسته می شد ... و این داستان تا عصر ادامه داشت .
مطمئن نیستم بعد از تموم شدن ساختمون سازی این زنجیری ها ، دیگه قوای ذهنی سالمی برام مونده باشه.


۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

حسادت

خیلی بچه بودم . مادرم به سفر چند روزه ای رفته بود. در واقع تازه یک ساعتی می شد که از خونه بیرون رفته بود و به نظر من که سخت ترین لحظه های فراق همون اوایلش هست . وقتی همه چیز تازه است . هنوز بوی عطرش توی هال میومد ، نصیحت هاش توی گوشم بود، جای بوسه اش روی گونه ام هنوز داغ بود. توی خونه راه می رفتم و بغضم شکستنی تر می شد . آخر سر توی اتاقش زدم زیر گریه . رفتم توی کمدش چمباتمه زدم ، در رو بستم و لباس هاش رو بغل کردم و گریه ام شدید تر شد ، لباس هاش رو با اشک و آب بینی خیس کرده بودم و می دونستم که تا خوابم نبره گریه ام بند نمی آد. به این فکر می کردم که شب پیشم نیست . به محبت های دیگران در نبودش فکر می کردم . خوشم نمی اومد . می فهمیدم از سر اجبار هست . دلتنگی من رو نمی فهمیدند . لبخند می زدند و همچین غم بزرگی رو مسخره می کردند .
شاید به خاطر لباس هایی که بغل کرده بودم و بو می کردم بود ، به یاد پیرهنی افتادم که صبح پوشیده بود . پیرهن مشکی ای بود با طرح های قرمز . از اون پیرهن هایی که دهه ی شصت و هفتاد مد بود . اپل داشت و آستینش گشاد و کمی پف دار بود . یهو به پیرهن مشکیه حسودی کردم . به این که الان تن مادرم هست و بهش اونقدر نزدیکه ولی من ، بچه اش ، ازش کیلومتر ها دورم .
بعد بالاخره منطقم به دادم رسید ، کل استدلالی که برام کرد سه ثانیه طول نکشید ... من و پیرهن مشکیه قابل مقایسه نبودیم . مادرم منو بیشتر دوست داره ، شک نداشتم . عاقبت گریه ام بند اومد . رفتم روی تختش دراز کشیدم ، سرمو گذاشتم روی بالشش و خوابم برد.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

-در همین حین اسمیلزو، کارت در جیب ، داشت مغرورانه به تالار خلق می رفت و از خدا و خلق خدا راضی بود...
جمله ی بالا از کتاب "دن کامیلو و پسر ناخلف "بود که بی اغراق من، 5 باری از اول ، به شیوه ی هر شب یه داستان،خوندمش.
خیلی وقت ها که کاری کرده ام (حتی کار خوب و مهمی) و از خودم راضیم این جمله توی ذهنم تکرار می شه.باید بهتون بگم که ذهن نهیلیستم داره محترمانه مسخره ام می کنه.چون توی این داستان اسمیلزویی که اسمش اومده،کار ابلهانه ای کرده و خوشحاله و حالیش نیست.
به هر حال فکر می کنم که خیلی حس خوبیه...راه می رفت و با یه شادی ابلهانه از خدا و خلق خدا راضی بود.

دن کامیلو و پسر ناخلف/جووانی گوارسکی /ترجمه مرجان رضایی/نشر مرکز

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

?Who wants to live forever

آفتاب اینجا همه چیز رو جادو می کنه ، تو هر فصلی و هر وقتی از روز .الان پاییز هست ، رنگش طلایی رقیق هست.اردیبهشت ها طلایی غلیظ می شه.
سر ظهر هست .ما داریم توی این طلایی رقیق حل می شیم.از پله های بتونی پارکینگ طبقاتی پایین میایم.از زیر درخت های خیلی بلند افرا رد می شیم ،می ریم توی بیمارستان.عمه ی کوچکم روی یه صندلی کنار تخت نشسته،لباسش صورتی کم رنگ هست اما توی آفتاب پاییز حل شده .خودش و لباسش و تختش و عمه ی بزرگم...بعد همه ی میزنند زیر گریه .من سقف رو نگاه می کنم و پلک می زنم که گریه ام نگیره.اصلا به ماجرا فکر نمی کنم.به عمق ماجرا ، به عواقب ماجرا.
عصر می شه و بعد، فردا می شه و هنوز توی سر من سکوت هست.نگران نیستم چون توی زندگی مثل خل ها خوشبینم.اما بعد هی عمه میاد توی ذهنم.اون طلایی رقیق هم به عنوان حلال هست . امروز از اول صبح بوده . از خورشید میاد خب.
من نشسته ام جلوی کامپیوتر و یه چیزی در مورد ارزش پول زیمبابوه می خونم . اینقدر میلیارد تومن برا سه تا تخم مرغ،اینقدر دیگه برای سه تا گوجه ... و دلم املت می کشه.اما عمه همچنان گوشه ی ذهنمه. دارم کویین گوش می کنم Who wants to live forever رو.
دارم آهنگ رو گوش می دم ،غمگین می شم اما همچنان حواسم رو پرت می کنم و به املت فکر می کنم...
بعد که می گه :But touch my tears with your lips
Touch my world with your fingertips
اشک هام سرازیر می شه...داره می گه امروز ابدیت ماست ، کی ابدیت رو از دست می ده؟
از اینجا به بعد آهنگ رو باور ندارم .
این روزهای جادو شده توی آفتاب پاییز رو باور ندارم.

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

من به خواهر کوچکم:شربت دیفن هیدرامین منو ندیدی؟
اون:رومیز آشپزخونه است.
من، بعد از معاینه ی محتویات شیشه:ازش خوردی؟
اون:آره،خودت گفتی خواب آوره...یه کمیشو خوردم ، دیشب کلی راحت خوابیدم.
من: ...
(موجود فوق حداقل 14 ساعت از شبانه روز رو در خواب می گذرونه)

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

من و پدربزرگم به هم می رسیم و تا پشت گوشمون لبخند می زنیم.من پدربزرگ رو بغل می کنم و محکم فشارش می دم.پدربزرگ هم منو بغل می کنه و سعی می کنه محکم فشارم بده.این قسمت مخصوص من هست. بعد ما از هم جدا می شیم و شروع به ماچ و موچ می کنیم.این قسمت اختصاصی پدربزرگم هست.وقتی حسابی همدیگرو تف مالی کردیم ،دوباره از هم جدا می شیم و تا پشت گوشمون لبخند می زنیم.
...
غیر از این که وقتی گریه می کنم شبیهش می شم ، چیزی بیشتر از این که نوشتم بینمون نیست.

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

تب

نشسته ام توی سالن انتظاردرمانگاه، پشت به تلویزیون و روبه روی چند نفری که محو بازی پرسپولیس و ملوان هستند.جمعه است و جز چند نفری که معلومه سرماخورده اند و برای دکتر عمومی وقت گرفته اند مریض دیگه ای نیست.
منتظرم که از تست پنی سیلین ده دقیقه بگذره.به پرستار گفتم آخرین باری که پنی سیلین زده ام دو سال قبل بوده ...احتمالا دوسال قبل هم همچین جمله ای رو به پرستار دیگه ای گفته بوده ام و همین طور چهار سال قبل.
روبه رویی هامو می بینم که دارند تلویزیون نگاه می کنند و همزمان تصویر کم رنگ دیگه ای، که بلند شده اند و کارهای عجیب و خنده دار می کنند.تب ملایمی دارم و هذیونهای ملایمی میبینم . بی اختیار لبخند می زنم . نگاهم می افته به روبه رویی ها و لبخند کم رنگی که روی لب های اونها هم هست.
اولین بار هست که نگران ده دقیقه بعد نیستم.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

Happiness:I always wondered, when a butterfly leaves the safety of its cocoon, does it realize how beautiful it has become? Or does it still just see itself as a caterpillar?
The air I breathe
گيج و عطسه كنان،پله هاي سفيد طولاني رو بالا مي رم و fat old sun گوش مي كنم.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

ما... در ایستگاه اتوبوس

به نظر من همه ی خانواده ، دوستان و آشنایانم سوار اتوبوسی هستند که من حدود یک سال و نیم پیش ازش پیاده شده ام.نشسته ام توی ایستگاه و بقیه رفته اند.تنها موجوداتی که احتمالا به خاطر سرعت زندگیشون با من توی ایستگاه باقی مونده اند گل و گیاه ها هستند.
این گل مریم رو اردیبهشت پارسال کاشتم.زیادی برای باغچه ی یه خونه فاخر و درخشان بود، برا همین بابا یه لوله ی پلاستیکی کنارش فرو برد تا از شکوهش کم کنه...کمی هم از باد حفظش کنه :)

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

تصویر درختان بر آب
نارنجستانی دیگر
زیر آب می بینم
پاییز بود و روی یه نیمکت نشسته بودم و منتظر اومدن یه آدم نچسب بودم .ایستک انارم رو تا ته خوردم و بعد از سر بی حوصلگی ، چشمم رو گذاشتم لب شیشه و ته اش رو نگاه کردم.اونقدر به نظرم قشنگ اومد که هر وقت نوشابه ای ،ایستکی می خوردم ،اینجوری از ته اش عکس می گرفتم.یه مجموعه از این عکس های شیشه نوشابه ای دارم .
اونموقع ها هنوز شیشه نوشابه معنی الان رو نداشت.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

...من يك هلن كلر خفيف ام.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

اصطلاحات اش

به عادت قدیمی خواهر کوچکم رو ترسونده ام.
درحالی که دستش رو گذاشته روی قلبش و نفس نفس می زنه ، می گه:کوفت مرجان...قلبم از حدقه زد بیرون.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

کارگردان:حافظ

چون باده مست بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساغر شنید راز
باده ،کف زدن،سررفتن...تصویر در حال شکل گیری هست که مصراع دوم رو می خونید و همه چیز تغییر می کنه و تصاویر دیگه ای جاش رو می گیره.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

قصه های السیدی

بچه ی دوست مامانم بامزه و تپل هست.هشت ساله است و امروز دفتر خاطراتش رو داد که بعضی هاشو بخونم.همه شون عنوان هایی شبیه این داشتند :قصه های جشن الفبا ، قصه های جمعه، قصه های عید.
قصه های جمعه در مورد دیروز بود و این که مادرش چطور برای مهمونی برنامه ریزی کرده بوده.خاطره ی روز جمعه ی دیگه ای در کار نبود و من از "قصه" و"های" سر در نمی آوردم.
خیلی از صفحه ها رو اجازه نداد بخونم ، یکیشون عنوانش قصه های السیدی بود و شرح خرید ال سی دی برای خونه بود.
شاید واقعا زندگی تو هشت سالگی براش مثل قصه هست ، که خیلی هاشون رو هم نمی تونه بنویسه.به قول خودش برای نوشتن همیشه حدی هست اما خوندن هیچ حدی نداره.از دفترش کیف کردم.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

سلما جزکوا

خواهرهام دارن از خونه می رن بیرون،هوا داره سورمه ای می شه و الانه که شب بشه .من ایستادم پای سینک ظرفشویی و دارم کاهوها رو می شورم.کاهوها که شستنشون تموم می شه ، بقیه از در رفته اند بیرون و من توی خونه تنهام.به قول ایتالو کالوینو خونه از اون سکوت هایی داره که می شه شنیدشون .صدای آروم موتور یخچال ، صدای دستگاه جوشکاری از خیلی دور و صدای ماشین هایی که از توی خیابون رد می شن.به خودم می گم امروز یه چیز غمگینی تو هواست .می ذارم که آب سینک خالی بشه و همون طور که به صدای پایین رفتن آب گوش می دم و چشمم به سبزی خوشرنگ کاهوها خیره مونده ، حس می کنم صدای ناقوس یه کلیسا رو می شنوم. شروع می کنم به خورد کردن کاهو ها برای سالاد وبه صدای ناقوس محشری که از وسط صدای موتور یخچال و دستگاه جوشکاری و عبور ماشین ها واز جایی که آب داره پایین میره تا بهش برسه میاد گوش می کنم .

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

صبح ها صدامون می زدند که ساعت هفت و نیم هست و دیرت شده ، بیدار می شدیم در حالی که هفت بود و شاد از داشتن نیم ساعت مجانی ، دنبال مقنعه ی سفید و جوراب هامون می گشتیم و چای شیرین هورت می کشیدیم و رادیو روشن بود و تقویم تاریخ پخش می کرد:که فلان سال پیش در چنیین روزی محمدبن زکریای رازی چشم از جهان فرو بست...
هرچه از کودکی دورتر شدیم و بزرگ تر، از تقویم تاریخ و آهنگ شروعش بیشتر متنفر شدیم . درحالی که اگر می ذاشتن آهنگ ادامه پیدا کنه وبرای یکبار در هفته دیوید گیلمور بخونه ، الان همه چیز خیلی بهتر بود.

Tired of lying in the sunshine
Staying home to watch the rain
And you are young and life is long
And there is time to kill today
And then one day you find
Ten years have got behind you
No one told you when to run
You missed the starting gun